شاعر: شبیر گودرزی


فریاد زن بی صاعقه می‌مانست، خنجر به قلب تیره‌ی طوفان زد
ابر سیاه تیره به خود پیچید، از درد گریه کرد، و باران زد
خورشید در میانه‌ی دشت افتاد، گفتی که آسمان به زمین آمد
زن پا برهنه بود و سراسیمه بر نیزه زار مغیلان زد
خورشید او گداخته تن می‌سوخت، در شعله زار هرم بیابان‌ها
زن موی کند و مویه کنان دستی بر گیسوان آن مه تابان زد
ای ماه، بی تو مرغ نفس دیگر، خنجر به بال می‌گذرد بر من!
بسیار مشکل است بدون تو، با جسم خسته حرفی از جان زد
از سایه‌ها گریخت که خورشیدش در زیر آفتاب بیابان سوخت
از سایه‌ها گریخت و در آخر، جامی به وصل روی عزیزان داد
حالا ستاره‌ای که یتیمانه سر را ز روی شانه‌های زمین برداشت
با گریه گفت مادر و...! اشکی که...چون سیل بر خرابه‌ی ویران زد
ماهی که بی سر است و به دشت افتاد، خورشید در میانه‌ی تشت افتاد
یک طفل چند ماهه در این غوغا، بر تیر خصم، سینه‌ی عطشان زد
سقا بدون دست به اشک آمد، باران ز چشم زخمی مشک آمد
شط بر سکون سرد خودش لرزید، در خویش طرح شورش و طغیان زد
فریاد زن به صاعقه می‌مانست، خنجر به دست داشت و میدانست
که مرگ از قبیله‌ی فریاد است، فریاد می‌کشید... و باران زد